هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

تولد سه ماهگی هلیا

  سلام قشنگ مامان.. امروز وارد سه ماهگی شدی ! تولدت مبارککککککک امیدوارم صد ساله بشی و همیشه شاد و سلامت باشی .. دیشب مامانی و دایی جونا اومده بودن خونه مون و کیک تولدت و بریدیم تا به الان واسه هر ماهت یه کیک گرفتیم و برات یه مهمونی کوچولو گرفتیم.. آخرای دو ماهگی ات روزای سختی رو گذروندیم و من خیلی غصه دار بودم اما خدا رو شکر مثل همیشه این روزا رو پشت سر گذاشتیم و صحیح و سلامت هستیم.. این روزا حسابی شیرین شدی و با خنده هات دله منو می بری اینقدر قشنگ می خندی و دست و پا می زنی که تمام وجودم به عشقت فریاد می زنه.. دلم می خواد درسته بخورمت! با پاهات تو شکم بابایی لگد می زنی و کلی دلبری می کنی.. نمی دونی چقدر کشته مرده دا...
4 آذر 1391

اولین لبخند هلیا

عزیز دلم امروز برای اولین بار به صورت مامان خیره شدی و یه لبخند خوشکلی زدی که دلم آب شد یه لبخند شیرین و از ته دل خاطره اولین لبخندت هیچ وقت از ذهنم نمی ره .. چند وقتیه که نا آروم شدی و من نمی فهمم مشکلت چیه درست شیر نمی خوری و همش زور می زنی و گاهی به خودت می پیچی خیلی غصه می خورم و مدام تو بغلم نگهت می دارم.. امروز وقت دکتر داری و من منتظرم تا ببینم مشکلت چیه .. هنوز سینه رو درست نمی گیری و من به زور رابط سینه بهت شیر می دم نمی دونی چقدر غصه می خورم و حسرت از اینکه مثل بقیه بچه ها با ولع دنبال سینه بگردی و با اشتیاق مک بزنی اما این طوری نیست.. یکشنبه با بابایی بردیمت آتلیه و کلی عکس خوشکل ازت انداختیم اونجا کلی روی پارچه هاشون جیش ...
4 آذر 1391

26 روزگی هلیا

عزیزم این روزا تمام وقتم به تو اختصاص داره و پاسخگویی به خواسته هات شیر دادن و عوض کردن جات و گرفتن آروغ و تمام این کارا رو با تمام عشقم برات انجام می دم .. هنوز سینه ام رو خیلی سخت می گیری و کلی باید باهات کلنجار برم تا شیر خودم رو بخوری و من چقدر غصه می خورم هر بار چون دوست دارم از شیر خودم بهت بدم نمی دونم تو این بازی کی برنده میشه اما من تمام تلاشم رو می کنم تا تو به خوردن شیر از سینه مادر عادت کنی.. اولین روز ورود هلیا به خانه روز 18 ام هلیا در خواب ناز! هلیا در حال رفتن به گردش ...
4 آذر 1391

هلیا بدنیا اومد

  بالاخره انتظار و سختی ها به سر رسید و دختر نازم در تاریخ 20- 3-91 ساعت 9/5 صبح در بیمارستان تهران کلینیک بدنیا اومد .. عزیزم این روزای آخر بارداری دیگه برام وحشتناک شده بود و دیابت بارداری و مصرف انسولین حسابی بهم فشار آورده بود به خصوص که خانم دکتر مدام می گفت خطرناکه و باید زودتر بچه رو بیرون بیاریم همش نگران بودم و دلشوره داشتم نگران وزن کمت و رشد ریه هات نگران سلامتی ات و عوارض دیابت.. اما خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت و روزای سخت گذشت هنوز باور نکردم که تو در کنارم هستی و بدنیا اومدی اینقدر این روزا زود می گذرن که تا چشم به هم زدم 17 روزه شدی و ماشالا بزرگ شدی.. خدا رو شکر می کنم برای بودنت ، سلامتی ات و خنده های نازت! ...
4 آذر 1391

بازي و اسباب بازي براي كودك پنج ماهه

با افزايش هماهنگي دست و چشم، كودك پنج ماهه­ شما نه تنها اشيا را مي­بيند بلكه خودش را به آنها مي­رساند، آنها را مي­گيرد و مي­چشد!و هر روز چيزهاي جديدي را كشف مي­كند.به همين دليل سعي كنيد اشياي بي­خطري كه شكل­ها، اندازه­ها، بافت­ها و رنگ­هاي گوناگوني دارند تهيه كنيد. همچنين، براي پاسخ به سؤالات مربوط به رشد كودك و بچه­داري مطالب زير را بخوانيد.   كودك در اين سن چگو نه بازي مي­كند؟ مي­تواند خودش را به سمت اسباب­بازي­ها كشيده و آنها را بگيرد. به بچه­هاي ديگر و به تصوير خودش در آينه لبخند مي­زند! حالا مي­تواند چند كار را با هم انجام دهد؛ براي مثال، سر و ...
23 آبان 1391