هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

تولد 3 سالگی هلیا

سلام 3 سال و یک روزه من! قربونت بره مامان که تو ساله شدی و داری خانوم می شی.. دیروز از صبح همش تو حس روز زایمان بودم.. ثانیه ثانیه های اون روز تو ذهنم بود و مدام خاطرات اون روز رو مرور کردم... صد بار خدا رو شکر کردم که تو رو دارم و اتفاقات او روز به خیر و خوشی تموم شده.. روزی که خدا به من تو رو داد و من رو لایق مادر بودن دونست.. روزی که من برای اولین بار تو رو دیدم ! روز مادر شدن من و زمین شدن تو! عزیز دلم الهی صد ساله بشی.. الهی تک تک روزهای زندگی ات رو با خوشی بگذرونی .. مامان و بابا یه دنیا دوست دارن و خدا رو شکر می کنن که تونستن 3 سالگی تو رو ببینن.   و اما تولد.. امسال به شیوه خودمونی برگزار ش...
21 خرداد 1394

در استانه 3 سالگی

درست یک هفته مونده تا تولد 3 سالگی هلیا خانوم ... مثل همیشه من از چند ماه جلوتر تو فکر برگزاری مراسم تولدت هستم.. اما مامانی امسال خودم و سپردم دست تقدیر نمی خوام مثل هر سال خودم رو اذیت کنم مهم اینه که به من و تو خوش بگذره و روزی خاطره انگیز داشته باشیم ... تا حالا صد تا ایده مطرح شده و من هنوز به نتیجه نرسیدم! بالاخره تا هفته بعد معلوم میشه که چه جوری میشه... دوست دارم امسال که بزرگ تر شدی و همش می گی تولد تولد روز تولدت حسابی بهت خوش بگذره.. تو این چند هفته اخیر رفتارهات خیلی عوض شده و یه مدل دیگه شدی.. بسی شیطون و بازیگوش و به شدت به من وابسته شبها باید به من بچسبی و بخوابی و من جرات ندارم تکون بخورم.. تو طول روز ...
11 خرداد 1394

احوالات این روزهای ما..

می خوایم با بابا بزرگ بریم باغ..   اینم خودمو کشتم تا ازت تونستم بگیرم بس که وروجک شدی..     خونه مامان جون که می ریم تمام مدت داری شیطونی می کنی و همه جا رو بهم می ریزی اینم شیرین کاری آخر شبت..     می گم شیطونی اینم سندش!     الان دو هقته می شه که می برمت کارگاه مادر و کودک اردیبهشت حسابی با هم خوش می گذرونیم!     چند تا عکس همین جورییییی       دخترم خوابه..     * پی نوشت : عزیزم دیگه مثل سابق نمی تونم مدام ازت عکس بگیرم هم مشغله ام ز...
15 ارديبهشت 1394

عکس نوشت

قبل از عید یه چند روزی رفتیم دوبی و کلی خوش گذروندیم این عکس ماله روزه اوله.. اینجا سوار این ماشین شدی.. کنار ساحل که کلی کیف کردی و ذوق کرده بودی.. در حال شن بازی.. سر صبحانه که هر روز داستانی بود تو غذا نمی خوردی و همه چیز رو پرت می کردی  فرودگاه قطر یه جای بازی عالی داشت و نزدیک دو ساعت قبل از پرواز حسابی بازی کردی..   روز اول عید.. پارک پرندگان با سوین کوچولو.. بعدش هم رفتیم پارک و ناهار رو با خاله ف و سوین توی پارک خوردیم  اینجا ژست گرفتی.. داریم می ریم عید دیدنی..   ادامه عکس ها در پست بعدی..     ...
19 فروردين 1394

اولین پست سال 94

سلام عزیز 33 ماهه من .. چشم به هم زدیم و سال 93 تموم شد و رفت .. این اولین پست من تو ساله جدیده و من امیدوارم امسال سالی پر از سلامتی و موفقیت برامون باشه.. این چند وقت خیلی درگیر کار بودم و نشد بیام و برات بنویسم.. تو این مدت کلی کار کردیم.. خونه تکونی.. مسافرت و کلی کارای به یادموندنی که سر فرصت عکس هاش رو برات می ذارم.. اگه بخوام از کارات و شیطونی هات بگم تمومی نداره.. فقط می تونم بگم شکر! بابت این همه خوشبختی! اینکه تو رو دارم و همسرجان رو.. بابت اینکه تو تک تک لحظه های زندگی هستی و در کنارمی.. بابت سلامتی و دلخوشی.. فقط می تونم بگم شکرت خدا عشقمون رو مستدام و پایدار کن.   خوشکل مامان عی...
2 فروردين 1394

کلی عکس و مطلب

دخترک شیرین زبون ما 2.5 ساگی رو هم رد کردی و داری کم کم بزرگ می شی.. مامانی خیلی نمی رسم بیام اینجا و برات بنویسم اما مدام تو فکرم به تو و پیشرفت هات فکر می کنم.. به این که از دیوار هم کم کم می خوای بالا بری.. به اینکه از دست تو یه جای خونه مرتب نیست و هر جا می ری همه رو می ریزی به هم.. به اینکه چقدر شیرین حرف می زنی و دل من و می بری.. جدیدا گوشی تلفن و ور می داری و می ری توی اتاقت و حرف می زنی.. الووووو.. ننام.. اوبی؟ و یه سری حرف های طولانی و نامفهوم با دوست خیالی.. بعدشم می گی آبس یعنی خدافظ و قطع می کنی.. اینقدر با مزه حرف می زنی می خوام بخورمت.. دست من و می گیری و می گی بیش یعنی بشین.. وقتی می خوای...
6 دی 1393

هلیا خانوم ما

هلیا خانوم ما این روزا.. شب مهمونی بابا بزرگ می خوایم بریم فرودگاه دنبال باباجون.. اول صبحی نمی دونم چرا اینقدر اخم داری مامان جون!؟ اینجا هم لباس مشکلی تنت کردم اما نذاشتی عکس بندازم فقط شلوارک مشکی ات معلومه می خوایم بریم هیئت..   ...
15 آبان 1393

بابا بزرگ اومد

عزیز دوست داشتنی من سلاممم.. سلام به بلبل زبونی هات و خوشکل حرف زدنت... قربونت برم من که جدیدا اینقدر بزرگ شدی و شیطون و سر به هواااا ! دیگه رسما روی اوپن آشپزخونه هم از دست تو جمع شد و من  دیگه نمی دونم کجا مونده که تو کشفش کنی و غش غش بخندی.. این ماه یکی از بهترین ماه های عمر من و تو بود.. این ماه بابا بزرگ بعد از چندین سال دوری اومد پیشمون و من بعد از سالها احساس کردم که خوشبخت ترین آدم روی زمینم.. عزیز دلم دیگه دیدن بابا بزرگ از توی اسکایپ تموم شد و تو تونستی واسه یک بار هم که شده مامان جون و بابابزرگ رو توی خونه خودشون کنار همدیگه ببینیشون.. چقدر منتظر این روزها و این لحظه ها بودم و خدا رو شکر رسید و لحظه های ...
14 آبان 1393