هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

اولین لبخند هلیا

عزیز دلم امروز برای اولین بار به صورت مامان خیره شدی و یه لبخند خوشکلی زدی که دلم آب شد یه لبخند شیرین و از ته دل خاطره اولین لبخندت هیچ وقت از ذهنم نمی ره .. چند وقتیه که نا آروم شدی و من نمی فهمم مشکلت چیه درست شیر نمی خوری و همش زور می زنی و گاهی به خودت می پیچی خیلی غصه می خورم و مدام تو بغلم نگهت می دارم.. امروز وقت دکتر داری و من منتظرم تا ببینم مشکلت چیه .. هنوز سینه رو درست نمی گیری و من به زور رابط سینه بهت شیر می دم نمی دونی چقدر غصه می خورم و حسرت از اینکه مثل بقیه بچه ها با ولع دنبال سینه بگردی و با اشتیاق مک بزنی اما این طوری نیست.. یکشنبه با بابایی بردیمت آتلیه و کلی عکس خوشکل ازت انداختیم اونجا کلی روی پارچه هاشون جیش ...
4 آذر 1391

26 روزگی هلیا

عزیزم این روزا تمام وقتم به تو اختصاص داره و پاسخگویی به خواسته هات شیر دادن و عوض کردن جات و گرفتن آروغ و تمام این کارا رو با تمام عشقم برات انجام می دم .. هنوز سینه ام رو خیلی سخت می گیری و کلی باید باهات کلنجار برم تا شیر خودم رو بخوری و من چقدر غصه می خورم هر بار چون دوست دارم از شیر خودم بهت بدم نمی دونم تو این بازی کی برنده میشه اما من تمام تلاشم رو می کنم تا تو به خوردن شیر از سینه مادر عادت کنی.. اولین روز ورود هلیا به خانه روز 18 ام هلیا در خواب ناز! هلیا در حال رفتن به گردش ...
4 آذر 1391

هلیا بدنیا اومد

  بالاخره انتظار و سختی ها به سر رسید و دختر نازم در تاریخ 20- 3-91 ساعت 9/5 صبح در بیمارستان تهران کلینیک بدنیا اومد .. عزیزم این روزای آخر بارداری دیگه برام وحشتناک شده بود و دیابت بارداری و مصرف انسولین حسابی بهم فشار آورده بود به خصوص که خانم دکتر مدام می گفت خطرناکه و باید زودتر بچه رو بیرون بیاریم همش نگران بودم و دلشوره داشتم نگران وزن کمت و رشد ریه هات نگران سلامتی ات و عوارض دیابت.. اما خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت و روزای سخت گذشت هنوز باور نکردم که تو در کنارم هستی و بدنیا اومدی اینقدر این روزا زود می گذرن که تا چشم به هم زدم 17 روزه شدی و ماشالا بزرگ شدی.. خدا رو شکر می کنم برای بودنت ، سلامتی ات و خنده های نازت! ...
4 آذر 1391
1