هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

کلی عکس و مطلب

1393/10/6 3:09
نویسنده : مهربان
2,503 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک شیرین زبون ما 2.5 ساگی رو هم رد کردی و داری کم کم بزرگ می شی..

مامانی خیلی نمی رسم بیام اینجا و برات بنویسم اما مدام تو فکرم به تو و پیشرفت هات فکر می کنم..

به این که از دیوار هم کم کم می خوای بالا بری..

به اینکه از دست تو یه جای خونه مرتب نیست و هر جا می ری همه رو می ریزی به هم..

به اینکه چقدر شیرین حرف می زنی و دل من و می بری..

جدیدا گوشی تلفن و ور می داری و می ری توی اتاقت و حرف می زنی..

الووووو..

ننام..

اوبی؟

و یه سری حرف های طولانی و نامفهوم با دوست خیالی..

بعدشم می گی آبس یعنی خدافظ و قطع می کنی..

اینقدر با مزه حرف می زنی می خوام بخورمت..

دست من و می گیری و می گی بیش یعنی بشین..

وقتی می خوایم بریم جایی می گی بییم یهنی بریم..

یه مدل خاص خودت حرف می زنی و دل من برات غنج می ره..

الان یک ماهی میشه که با کمک خاله ف تو بالاخره غذا خور شدی و غذای سفره رو می خوری..

اما هنوز میوه رو لب نمی زنی..

عاشق کتابی و دوست داری مدام برات کتاب بخونیم و عکس هاش رو برات توضیح بدیم..

یه سری فلش کارت هم داری که شکل حیوانات روشه و تو عاشق اینی که صداشون رو در بیاری از همه هم بهتر صدای گربه رو در می یاری..

جدیدا وقتی دستشویی می کنی خودت می گی و من فکر می کنم باید کم کم بریم تو خط از پوشک گرفتنت..

شیر رو دیگه خیلی کم می خوری و در واقع به جز یکبار دمه صبح دیگه شیشه نمی خوری..

خواب شبت مامانی افتضاح شده و الان یک ماهه ما شب ها داستانی داریم روزهای اول کارمون این بود که هی تو رو از تو تختت ورداریم و بزاریم بعدش دیگه دیدیم شدنی نیست آوردیمت پیش خودمون اما بهتر نشد که نشد الان یک هفته ای میشه که تختت رو آوردیم توی اتاقمون و توی اتاق ما می خوابی اما باز همون داستان ادامه داره و من نمی دونم باید چه کنم..

شب ها راس ساعت 2-3 بیدار می شی و داد می زنی..

من که از ترس می خوام سکته کنم..

گاهی هم می ری تو فاز لجبازی و یه دو ساعتی طول میکشه تا این داستان تموم بشه..

غمگین

گاهی می مونم که این دختر ناز روزها شبا چرا این مدلی میشه؟

خلاصه داستانی داریم شب ها..

خواب آلودخواب آلود

شب یلدا هم گذشت و چون با شب ایام عزاداری ماه صفر بود مختصر برگزار شد..

امسال واسه اولین سال بابابزرگ هم کنارت بود و من خیلی دوست داشتم شب یلدای مفصلی داشته باشیم اما نشد...

فقط دورهمی نشستیم و فال حافظ گرفتیم که اونم واسه خودش صفایی داشت..

آرام

و اما یه سری عکس از این روزهای تو!

در حال پاره کردن کاتالوگ!

می ری توی جعبه اسباب بازی و دونه دونه هر چی توشه پرت می کنی بیرون

دو تا دوست صمیمی! محبت

بدون شرح

من عاااااشق این کلاهتم وقتی می ذارمش سرت می خوام بخورمت..

چه جدی..

عاشق نونی یعنی با نون و آب خود و سیر می کنی..

حمله به خوراکی های شب یلدا

 

یه ژست خوشکل

عاشق دنگ دنگی.. می زنی و می خونی..

خونه عمو جون..

کشتی من و تا یه عکس ازت بندازم..

جان؟!!

 

پسندها (11)

نظرات (5)

مامان کورش
6 دی 93 8:51
ماشالا هزااااار ماشالا خیلی نازی عزززززززززززیزم.
مامان آریانا پرنسس مبارز
6 دی 93 10:22
سلام ..ماشاا... چه دختر نازی ..خدا حفظش کنه
مامان راحله
6 دی 93 14:50
ماشالله عزیز دلم
محمد
1 بهمن 93 17:04
آپم آپم آپم با مطلب "اینجا کسی پویا نمیبیند...!" بروزم دوست من به منم سر بزن.
میثاق
2 اسفند 93 11:49
عزیزم ماشالا چه خانم شده هلیا..من یکی از طرفدارای وبلاگتون هستم...هلیای عزیز رو برام ببوس...خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنین و لینکم کنین با اجازتون لینک کردم شما رو