هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

پشت صحنه های آتلیه عکاسی دوسالگی

سلام خوشکلم.. امروز شما وقت عکاسی داشتی .. از چند روز قبل لباسهات رو حاضر کرده بودم و  از ماهها قبل لباس هات رو سپرده بودم تا برات بخرن.. امروز از اول صبح درگیر کارات بودم مامانی.. صبح که بیدار شدی صبحونه ات رو حاضر کردم و بعدش رفتم بیرون چون گل سرهات ناقص بود و چند روز قبل هم لنگه کفشت گم شده بود.. خلاصه تونستم یه جفت کفش کتونی برات بخرم و یه چند تایی هم کش سر برات خریدم بدو بدو برگشتم خونه و بردمت حمام.. دست تنها سختم بود و داستانی داشتیم تو هی دوش رو می کشیدی و منم از این طرف می کشیدم.. جدیدا کمی زور گو شدی مامانی.. با این قد کوچولو به من زور می گی و خلاصه کارات خنده داره اما گاهی هم منو   این شکلی م...
30 ارديبهشت 1393

23 ماهگی..

سلام عزیز دلم.. یک ماه به تولد دو سالگی ات مونده و تو هر روز داری بزرگ تر میشی.. هنوز باورم نمیشه که تو این همه بزرگ شدی و تا چشم به هم زدیم دو ساله شدی.. کارات بزرگونه شده و حسابی شیطون شدی.. تا حدودی لج بازی هم می کنی و اگه کاری بر خلاف میلت باشه جیغ می زنی و گریه می کنی.. به شدت دردری شدی و دنبال هر کسی که بره بیرون گریه می کنی بدجور.. اسم دایی ها رو یاد گرفتی و اینقدر با نمک صداشون می کنی که آدم دلش ضعف می ره .. عاشق نانای کردنی و با هر ریتمی خودت و هماهنگ می کنی.. جدیدا حسین حسین هم می گم سینه می زنی.. دماغت و نشون می دی و می گی بینی.. چشم چشم دو ابرو رو یاد گرفتی و نشون می دی.. وقتی می خوای برقصی هر کسی...
19 ارديبهشت 1393

هلیا در پارک لاله

بالاخره یه فرصتی دست داد تا وبلاگت رو به روز کنم مامانی.. خیلی درگیر و دست تنها بودم و اصلا نمی تونستم برات بنویسم... از الان دارم واسه تولد دو سالگی ات برنامه ریزی می کنم تا یه جشن حسابی برات بگیرم .. آتلیه هم می خوام ببرمت و منتظرم تا مامان بزرگ لباس هات رو برات بیاره! 40 روزی میشه که مامان جون ما رو تنها گذاشته بود و رفته بود پیش بابابزرگ و ما به شدت احساس تنهایی می کردیم اما امشب بر می گرده پیشمون.. کلی اتفاق های خوب هم افتاده که مفصل می یام و می نویسم.. فعلا یه سری عکس می ذارم برات از چند روز قبل که یه بارون حسابی اومد و بعدش هوا حسابی دلپذیر شده بود من و بابا جون هم تصمیم گرفتیم ببریمت پارک.. تو پارک لاله تو برای اولین با...
5 ارديبهشت 1393

سال 93 آمد

  برای تازه تر شدن جهان پر از بهانه است بهار یک نشانه است!   عزیز دلم امسال دومین بهاری هست که تو در کنار ما هستی و ما سال جدیدی رو با تو شروع کردیم امسال سال تحویل رو تو خونه خودمون بودیم و همزمان با مامان جون و باباجون و دایی ها از راه دور وصل بودیم و یه جورایی در کنار هم بودیم.. لحظات قشنگی بود باباجون کلی دعاهای قشنگ برامون کرد و تو با دست های کوچیکت الهی شکر گفتی و دست هات و بالا بردی.. ایشالا به حق این دست های کوچیکت خدا حاجت دل ما رو بده و امسال سالی پر از شادی و سلامتی برامون باشه و باباجون رو سریع تر پیشمون بیاره.. بعد از سال تحویل رفتیم خونه خاله مامان و شام اونجا بودیم قبلش شما عیدی ات رو از لای قرآن بردا...
1 فروردين 1393

نزدیکه نوروزه

نزدیکه عیده و هلیا هم داره واسه سال جدید اماده میشه ... من با تموم مشغله هام و دست تنها بودنم حسابی اتاقت رو تکوندم و لباس هات رو با عشق برات ست کردم می خواستم آتلیه هم ببرمت اما هر جا زنگ زدم وقت نداشتن ایشالا واسه تولدت.. جیگرم .. عسلم.. عشقم... مامان خیلیییی دوستت داره .. لباس های راحتی لباس راحتی مهمونی     ست مهمونی اینم پیراهن و کفش مهمونی ات اینم یه ست دیگه لباس راحتی.. لباس راحتی ست اسپرت  ست مهمونی اینم اتاقت که مثل ماه شده!! ...
26 اسفند 1392

عکسنامه 21 ماهگی

هلیا داره عروسکش نازی رو می کوبه به دیوار!!! مامانی برات یه فرش موزیکال خریده که هر جاش رو فشار بدی صدای حیوانات رو در می یاره با این فرش صدای گربه و گاو رو یاد گرفتی ای جوننن موهات قبل از کوتاه کردن جدیدا تو جات هی وول می زنی و صبح ها این مدلی هستی هلیا تو پاساژ تیراژه.. جدیدا غذات که تموم میشه یاد گرفتی دست هات و می بری بالا یعنی الهی شکرررر واقعا شکر .. که من تو رو دارم جیگرم ...
26 اسفند 1392

عکسنامه!

   من عاشق این مدل نشستنت هستم.. هلیا در حال میزخواری!! ادییییی.. برق کو؟؟؟ ای شیطون.. می گم بلا شدی.. تاتی هلیا!!! ...
26 بهمن 1392

20 ماهگی هلیا

سلام عروسکم.. این روزا اینقدر سرم شلوغ شده که نمی رسم برات بنویسم.. خیلی شیطون و بازیگوش شدی و تمام وقتم و می گیری مدام کابینت ها رو باز می کنی و کشو ها رو خالی می کنی ازت غافل بشم یه بلایی سر خودت آوردی.. به شدت به من وابسطه شدی و اگر باهات تنها باشم و از جلو چشمت دور بشم دستت و می کنی توی حلقت و هی می خوای که من بهت توجه کنم... راه رفتن خیلی بهتر شده و الان چند روزیه که دیگه مسافت های طولانی تری رو می توی بری اما هنوز تسلط نداری.. دندون هات تقریبا کامل شده و دیگه جدی باید به فکر مسواک زدنشون باشم.. غذا خوردنت هم فیلمی شده میوه که اصلا دوست نداری و لب نمی زنی.. عاشق سوپ شیری و من سعی می کنم تو تمام غذاهات شیر بریزم .. این ما...
23 بهمن 1392

19 ماهگی هلیا

19 ماهگی ات مبارکککک! هلیا در 19 ماهگی : خوشکل مامان یه تحولی عپیم رخ داده و به شدت شیطون شدی.. رفتارات عاقلانه تر شده و به نظر من قشنگ هوشمندانه آدم رو سرکار می ذاری.. مثل چسب مدام به من می چسبی و همش می خوای که من بهت توجه کنم حتی دستشویی که می رم پشت در می شینی و هی می زنی به در.. هر وقت هم یه ذره حواسم بهت نباشه دستت و می کنی توی حلقت و گاهی تا مرز بالا آوردن هم پیش می ری... با واکرت بدو بدو می کنی و غش غش می خندی.. دماغت و جمع می کنی و تا می گم موش شو یه ادای با نمکی از خودت در می یاری که می خوام بخورمت.. عاشق نی نی هستی و هر بچه ای رو می بینی هی می گی نی نی! جدیدا ازت که می خوام عکس بندازم نمی ذاری و هی تکون می خوری و...
21 دی 1392