هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

هلیا خانوم ما

هلیا خانوم ما این روزا.. شب مهمونی بابا بزرگ می خوایم بریم فرودگاه دنبال باباجون.. اول صبحی نمی دونم چرا اینقدر اخم داری مامان جون!؟ اینجا هم لباس مشکلی تنت کردم اما نذاشتی عکس بندازم فقط شلوارک مشکی ات معلومه می خوایم بریم هیئت..   ...
15 آبان 1393

بابا بزرگ اومد

عزیز دوست داشتنی من سلاممم.. سلام به بلبل زبونی هات و خوشکل حرف زدنت... قربونت برم من که جدیدا اینقدر بزرگ شدی و شیطون و سر به هواااا ! دیگه رسما روی اوپن آشپزخونه هم از دست تو جمع شد و من  دیگه نمی دونم کجا مونده که تو کشفش کنی و غش غش بخندی.. این ماه یکی از بهترین ماه های عمر من و تو بود.. این ماه بابا بزرگ بعد از چندین سال دوری اومد پیشمون و من بعد از سالها احساس کردم که خوشبخت ترین آدم روی زمینم.. عزیز دلم دیگه دیدن بابا بزرگ از توی اسکایپ تموم شد و تو تونستی واسه یک بار هم که شده مامان جون و بابابزرگ رو توی خونه خودشون کنار همدیگه ببینیشون.. چقدر منتظر این روزها و این لحظه ها بودم و خدا رو شکر رسید و لحظه های ...
14 آبان 1393

عزیز دوست داشتنی من

سلام عزیز دلم.. چند روزه می خوام بیام و برات بنویسم اما فرصت نمیشه خیلی سرم شلوغه و کلی کار دارم.. تو هم که شیطونی شدی واسه خودت.. از صبح که بیدار می شم دنبال تو هستم تا شب.. یا داری می ری بالای مبل یا کشو ها رو می ریزی ازت غافل بشم تلویزیون رو از برق می کشی وقتی تلفن حرف می زنم می ری سراغ تلفن و یا قطعش می کنی یا می زنی روی پخش.. خلاصه داستانی داریم.. وقتی می خوام عکس ازن بندازم اینقدر تکون می خوری و از خودت ادا در می یاری که عکس رو خراب می کنی بعدشم باید بیای خودت عکس رو ببینی.. عاشق مامان بزرگی و هر کسی تلفن بزنه تو می گی مامان مو یعنی مامان جون.. هوا هم کمی سرد شده و تو سرما خوردی و الان خدا رو شکر بهتری.. تو ا...
28 مهر 1393

بدون عنوان

                                              ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین                                                 آسمانی می شوم وقتی نگاهت می کنم..   ...
15 مهر 1393

27 ماهگی عشقم

ای جیگر من .. خوشکله 27 ماهه من نمی دونی چقدر دوست دارم.. به خاطر تو تلاش می کنم و مدام به آینده تو فکر می کنم.. این روزا همش درگیر تو هستم! درگیر کارهات،شیطونی هات، شیرین زبونی هات و گاهی هم بداخلاقی هات.. تو 27 ماهگی به شدت شیطون شدی.. از صبح که بیدار می شی فقط داری می ریزی و پاشی.. روی مبل ، روی میز حتی زیر فرش هم کار داری.. عاشق بازی هستی و اگه 24 ساعت هم باهات بازی کنیم سیر نمی شی.. آی قلدر هم شدیییی.. نی نی ها کوچیکتر از خودت رو اذیت می کنی و گاهی امون منو می بری.. این روزا کارم شده عذرخواهی کردن از نی نی ها و مادرهاشون!   اکثر نی نی های دور و برت از تو کوچیک ترن و تو حسابی ریاست می کنی مثلا سو...
25 شهريور 1393

عکسنامه سفر مادرید

عکس های جا مونده از سفر ! تو فرودگاه ترکیه حسابی شیطونی کردی تا زمان پرواز بعدی مون برسه.. اینجا دیگه تو هواپیما خوابیدی.. کشف هواپیما بعد از بیدار شدن از خواب! همش دوست داشتی تو فروشگاه ها بدویی و همه چیز رو بریزی به هم.. اینجا هم داری اسباب بازی ها رو تست می کنی..     هلیا در حال ماشین سواری... اینجا خیلی باحاله اول این نی نی خوشکله موهای تو رو کشیده.. بعدش.. تو کشیدی.. اینه! کار هر روزه ات می رفتی توی آشپزخونه و در و می بستی.. عصر ها باید می بردیمت بیرون و هر روز بابا جون تو رو می برد پارک و حسابی...
15 شهريور 1393

به مناسبت 26 ماهگی هلیا

سلام عزیزم.. بعد از چند ماه تونستم یه فرصتی پیدا کنم تا برات بنویسم از کارات،شیطونی هات و اتفاقات.. تو این مدت خیلی درگیر بودیم یه سفر پیش بابا بزرگ رفتیم مادرید.. یه سفر توریستی داشتیم به پاریس و کلی خوش گذروندیم.. این شد که نشد برات بنویسم وگرنه اینقدرها هم درگیر نبودم.. بعد از تولدت دیگه شروع کردیم به بستن ساک ها و آماده شدن برای سفر توی راه خدا رو شکر خوب بودی و تو کل ساعات پرواز کم اذیت شدیم اما ماشالا دیگه بزرگ شدی و همه جا رو می خواستی تنهایی کشف کنی.. به زور می نشوندیمت توی کالسکه و مدام می خواستی بیای بیرون و بدو بدو کنی.. شیرت رو دیگه خودت می خوری و خدا رو شکر به شیر خوردن علاقمند شدی.. دوست داری خودت غذاب خ...
22 مرداد 1393