تولد 6 ماهگی + اولین غذای هلیا
و اما هلیا در این روزهااا..
حسابی بد غلغ و بی قرار شده که من واقعا نمی فهمم علتش چیه !
شیر درست نمی خوره..
تا می خوام بخوابونمش شروع می کنه به گریه و خلاصه داستانیییی داریم هلیا خانوم..
با وجود همه این تغییر و تحولات اخلاقی تولدت مبارک مادر جون..
دیروز برات جشن تولد گرفتیم و 6 ماهگی ات رو جشن گرفتیم عصر من و بابا جونت رفتیم و یه کیک خوشکل برات خریدیم و شب خونه مامانی جشن تولدت و گرفتیم..
تو هم که قرتی تا لباس هات و عوض کردم و پیرهن تولدت و تنت کردم یهویی ذوق کردی و هی می خواستی دامنت و بزنی بالا و بخوری اش کلی هم ذوق داشتی که ازت عکس می گرفتیم..
ماه پیش تولدت رو پیش بابا بزرگ گرفتیم و این ماه جاش خالی بود..
ایشالا زودتر برگرده پیشمون و جمعمون حسابی جمع بشه..
دیروز با تمام دغدغه ها و بدو بدو هایی که داشتم غذای کمکی ات رو هم شروع کردم و تو درست در 180 روزگی ات غذاااا خور شدی..
از چند روز قبلش برنج رو خیس کرده بودم و بعد پهنش کردم تا خشک بشه بعدش آسیاب کردم و آرد برنج رو درست کردم عصری با شیر و شکر برات فرنی درست کردم و گذاشتمیت توی کریر و همگی دورت جمع شدیم من که کلی ذوق زده بودم..
تو هم پیشبند بسته جلو روم مات و مبهوت مونده بودی که چه خبره..
وقتی اولین قاشق رو خوردی قیافت دیدنی بود موندی بودی این چیه و نمی دونستی چی کارش کنی خلاصه به زور قورتش دادی و دفعه های بعدی هر چی دادم دوست نداشتی..
خلاصه فهمیدم که فرنی خیلی دوست نداری..
و امروز برات حریره بادوم درست کردم که با اشتیاق خوردی و دوستش داشتی!
خلاصه دخترم داری به واقع بزرگ می شی و من برام باورش سخته..
با تموم این حرف ها بازم می گم تولدت مبارک دخترم!
غذا خوررر شدنت هم مبارک!
هر ماه 20 ام که میشه خاطره تولدت برام زنده میشه و من از شادی نمی دونم چه کنم دوست دارم هر ماه به شکرانه تولدت شادی کنم ...
خوشحالم که تو رو دارم و خوشحالم که خدا منو لایق این همه خوشبختی دونسته..
دوست دارم نازم
تولدت مبارک جیگرم
هلیا داره اولین غذاش و می خوره..
بعد از خوردن غذا!
میشه بگی الان چه حسی داری کوچولو؟..