اولین بابا گفتن هلیا
سلام عزیزم..
با کلی ذوق اومدم اعلام کنم که امروز صبح در 9 ماه و 26 روزگی واسه اولین بار چندین بار پشت سر هم گفتی با با بابا..
کلی ذوق کردیم و تا خواستیم دوربین و بیاریم و ازت فیلم بگیریم دیگه نگفتی..
قربونت برم من!!!!!
دددد هم می گی حرف زدنت مدلش عوض شده کلماتی که می گی شبیه به حرف زدن شده و خیلی با مزه شدی..
تو این مدتی که ازت ننوشتم حرکاتت خیلی فرق کرده دیگه مستقل می تونی بشینی و با پاهات روروئکت رو تکون می دی..
فکر می کنم بازم داری دندون در می یاری و هر چی رو می بینی گاز می گیری..
هفته قبل یه چند روزی مریض بودی و بدجور سرما خورده بودی همش سرفه می کردی و ترشحات پشت حلقت اذیتت می کرد و سینه ات خس خس می کرد..
خیلی غصه خوردم و همش عذاب وجدان داشتم که از من مریضی ات رو گرفتی..
من و ببخش عزیزم..
تو عید حسابی خانوم بودی و همش بردیمت مهمونی و تو هی دلبری کردی..
تو بغل همه رفتی و اصلا غریبی نکردی..
اما بگم از شیر خوردنت که منو کشته!!
با شیر خوردن مشکل داری کلا هنوز که نفهمیدم مشکلت با شیشه است یا شیر؟!..
یه مدتی که تو بیداری اصلا شیر نمی خوردی یه چند وقتی بهتر شدی اما باز دوباره موقع شیر خوردن هزار تا فیلم در می یاری و اگه بخوام به زور بهت شیر بدم گریه می کنی اونم با اشک!!
یه مدتیه وقتی گریه می کنی اشکات گوله گوله می ریزه پایین جیگر آدم کباب میشه..
راستی فکر کنم یادم رفت بگم که اوایل عید بود که یه روز گذاشتمت روی تخت تا برم شیشه ات رو بشورم از روی تخت افتادی زمین..
نمی دونی چه حالی بودم فقط می زدم تو سرم..
خدا بهمون رحم کرد که ارتفاع تخت کم بود و زمین فرش داشت..
داشتم دق می کردم این طوری شد که مجبور شدیم کلی تغییر دکوراسیون بدیم و گهواره ات رو دیگه جمع کردیم و تختت رو آوردیم تو اتاق خودمون تا توی تختت بخوای که نرده داره..
از اون روز یه لحظه تنهات نذاشتم خیلی خاطره بدی بود و تا چند روز برات ناراحت بودم..
خدا رو شکر که به خیر گذشت و خدا بازم در حقمون لطف بزرگی کرد..
اینو بدون مامان اندازه یه دنیا دوستت داره کوچولو خوشکل من!
* عکس ها رو بعدا می ذارم الان نمی شه..
* خوشحال می شم با نظراتتون منو به نوشتن تشویق کنید