هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

خاطره زایمان

1391/6/3 20:10
نویسنده : مهربان
4,318 بازدید
اشتراک گذاری

 

خاطره زایمانم..

خاطره بهترین و شاید سخت ترین روز زندگی من و همسرم..

هفته های آخر بارداری قند خونم حسابی رفته بود بالا و دکترم مجبوری بهم انسولین داد خیلی سخت بود و واسه سلامتی هلیا سختی اش رو به جون خریدم اما وقتی واسه چکاب آخر رفتم پیش دکترم هنوز نگران بود و مدام می گفت باید بچه رو زودتر بیاریم بیرون..

از اون اصرار بود و از من انکار دلم می خواست بیشتر بمونه تا بیشتر وزن بگیره نگران وزن کمش بودم و اینکه ریه هاش نرسیده باشه و بخواد بره تو دستگاه..

خلاصه چهارشنبه که رفتم دکتر با جدیت تمام گفت شنبه باید ختم حاملگی رو اعلام کنیم تمام وجودم رو ترس گرفته بود بغض کرده بودم و مدام چونه می زدم که یک هفته بیشتر بمونه که چیزی نمیشه اما وقتی دکترم گفت چونه نزن بچه کم وزن زنده بهتره تا بچه مرده ! دیگه کوتاه اومدم به دکترم اعتماد داشتم و ته قلبم یکی می گفت یه چیزی هست که اینقدر اصرار داره..

خلاصه همون چهارشنبه منو فرستاد طبقه سوم واسه مشاوره بیهوشی پیش دکتر روحانی و شنبه ساعت 6 صبح هم قرار شد که بیمارستان باشم واسه پذیرش..

دل تو دلم نبود و مدام به خودم می گفتم بالاخره که باید این بچه بیاد بیرون 20 ام با 25 ام زیاد فرقی نداره ..

رفتم طبقه سوم بخش زایمان و با دکتر روحانی دکتره بیهوشی حرف زدم شرح حالم رو نوشت و قرار شد بیهوشی کامل باشم و روز قبل از عمل از ساعت 12 شب به بعد کاملا ناشتا باشم..

از بیمارستان زدم بیرون و رفتم مغازه بغل بیمارستان که لباس بچه داشت کمی خرید کردم انگاری این طوری دلم آروم می شد بعدش رفتم خونه مامان هیچ کس باور نمی کرد و هول همگی مون رو برداشته بود تو چشمای همسرم نگرانی رو می دیدم!..

صبح پنجشنبه با صدای تلفن از خواب بیدار شدم که دیدم منشی دکتر پیغام گذاشته که زود با مطب تماس بگیرید خانم دکتر کارتون داره زنگ زدم و خانم دکتر گفت من از دیشب کلی فکر کردم دیدم بهتره واسه رسیدن ریه بچه آمپول بتامتازون بزنی درسته دیره اما بهتره ریسک نکنیم تا خیالمون راحت باشه اما مراقب باش قند رو می بره بالا..

خلاصه زدن آمپول همانا و رفتن قند خونم به شدت بالا همانا..

خودم انسولینم و زیادتر کردم اما انگار فایده نداشت حالم به شدت بد بود و نگران بچه بودم داشتم از فکر و خیال می مردم مدام لحظه شماری می کردم تا شنبه بشه و همه چی تموم بشه دیگه طاقت نداشتم..

جمعه رو غذای خیلی سبک خوردم و به توصیه های دکتر عمل کردم شبش موقع نماز مغرب و عشاء کلی همه رو دعا کردم احساس می کردم شاید دیگه فرصتی نباشه و این آخرین نمازم باشه ..

بماند که چه جوری خوابیدم و دل تو دلم نبود که صبح بشه..

هم می ترسیدم و هم نگران بچه بودم صبح ساعت 5 بیدار شدم و یه دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان قرار بود مامانم و خواهر همسرم هم بیان ..

وقتی رسیدیم بیمارستان همسرم رفت برای تشکیل پرونده و پذیرش منم رفتم طبقه سوم برای آماده شدن اونجا شیو کردم و برام سوند گذاشتن که واقعا درد نداشت همچنین تنقیه هم کردن که خیلی خوب بود آدم سبک میشه همزمان با من یه خانم دیگه هم برای سزارین بود که دکترش فرق می کرد و بچه دومش هم بود فیلم بردار هم اومده بود و مدام صحبت می کرد و سوال می کرد و من در تمام فیلم بغض کردم و اشک ریختم یه حسه عجیبی داشتم برام باور کردنی نبود که داره همه چی تموم میشه تو اون لحظه تنها آرزوم این بود که هلیا سالمه سالم باشه و تمام سختی ها تموم بشه..

ساعت 9 بود که دکترم اومد و مثل همیشه خوشرو باهام خوش وبش کرد دیگه وقتش بود دو نفر اومدن و منو روی تخت خوابوندن و به سمت اتاق عمل بردن قبلش همسرم و مادرم رو هم صدا کرده بودن باهاشون خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق عمل حسنش این بود که از همون اول یه پارچه کشیدن جلوی صورتم و من هیچ چی نمی دیدم وگرنه سکته می کردم از ترس ..

سردم بود و تمام تنم داشت داشت می لرزید دکتر بیهوشی اومد و حالم و پرسید و دوباره نوع بیهوشی رو باهام چک کرد منم بهش تاکید کردم که دیابت بارداری داشتم و باید حتما قند بچه رو چک کنن ..

تو آخرین لحظات داشتم دعا می کردم و آخرین جمله ام برگشت پدرم بود که دیگه چیزی نفهمیدم بیهوشی مثل این فیلم ها بود درست تو یه لحظه انگار یه حرکت سریع رو از این دنیا حس می کنی به دنیای دیگه به نظرم شیرین بود و جالب..

و از همه بهتر اینکه چیزی نمی فهمی!
و اما بیهوشی!

مثل یه خواب خیلی عمیق بود اونقدر شیرین که دلت نمی خواست بیدار بشی منم که مدت ها بود یه خواب بی دغدغه نداشتم کلی چسبید نه خوابی دیدم و نه چیزی فهمیدم فقط دلم می خواست زود به هوش بیام تا حال هلیا رو بپرسم..

هلیا ساعت 9/5 شنبه 20 خرداد بدنیا اومد..

و من ساعت 10/5 بود که به هوش اومدم موقع به هوش اومدن هم دلم می خواست بیدار بشم و هم بخوابم اما انگیزه قوی تری داشتم برای به هوش اومدن اونم دیدن دخترم بود وقتی چشام و باز کردم یه خانمی که لباس سبز داشت گفت به هوش اومد و به همکارش گفت آفرین چه زود به هوش اومد!

بعدش بهم گفت سرفه کن منم سرفه کردم هیچ دردی نداشتم و نعشه نعشه بودم بین خواب و بیداری بعدش بهم گفتن از این تخت برو روی اون تخت که خودم رفتم و بازم پرستاره گفت آفرین چه دختر خوبی و صداش در نمی یاد!..

از بقیه اتفاقات چیز زیادی یادم نیست فقط یادمه تا همسرم ودیدم پرسیدم بچه خوبه اونم گفت آره بعدش پرسیدم وزنش چند بود؟ اونم گفت 2کیلو که ناراحت شدم امید داشتم که سونو اشتباه کرده باشه..

خوبی بیهوشی عمومی واسه من این بود که از اتفاقات اون روز زیاد یادم نمونده و حس می کنم همه چی برام مثل خواب بوده وگرنه اگه بی حسی از کمر می گرفتم سکته کرده بودم..

تو نگاه مادرم و خواهر همسرم و خوده همسرم یه چیزی بود که دلم و می لرزوند می دونستم یه چیزی رو ازم پنهون می کنن مدام می پرسیدم چرا بچه رو نمی یارن من ببینم؟

چرانمی یارن شیرش بدم همش می گفتن اینجا قانونشه که بچه رو پیش خودشون نگه می دارن..

تا اینکه دکتر اطفال اومد و با جدیت تمام گفت شانس آوردین که دخترتون زنده است!

وقتی از جفت جدا شد قندش افت کرد و رسیده بود به 23 و ما سریع اقدام کردیم و الانم زیر سرمه و از بخش اطفال نمیشه خارجش کرد!

انگار برام یه خواب تلخ بود از حرفاش فقط همینا یادمه..

حس می کردم دارن دروغ می گن و بلایی سر بچه اومده و ازم پنهون می کنن..

تو چشمای همسرم یه غمی بود!

و دله من خون بود تمام آرزوهام بر باد رفته بود همیشه دوست داشتم اولین کسی باشم که بچه ام رو در آغوش می کشم دوست داشتم شیرش بدم و نگاهش کنم اما نمی شد من نمی تونستم راه برم بچه هم نمی تونست بیاد پیشم فقط مدام به همسرم می گفتم تو که می تونی برو پیشش باهاش حرف بزن بذار حس کنه کنارش هستیم..

من اولین بار دخترم رو از روی عکسی که همسرم گرفته بود دیدم !

رنگ پریده و خسته بود و کوچیک..

روال بیمارستان این طوری بود که 2 شب و 3 روز نگه می داشتن و من تا وقتی سرم داشتم نمی تونستم بچه ام و ببینم روز اول که اجازه خوردن هیچ چی نداشتم شب بلند بیمارستان بالاخره سر اومد و روز دوم صبح بهم چایی با عسل دادن و بعدش 2 تا پرستار اومدن و من و از تخت آوردن پایین خیلی سخت نبود و اولش کمی تنگی نفس داشتم و سرگیجه اما بعدش خوب شد تا ظهر سرمم همم قطع شد و من بالاخره تونستم برم پیش دخترم..

دل تو دلم نبود وقتی دیدمش انگار داشتم می یمردم اینقدر ناز و معصوم بود که باور نمی کردم این دخترمه طفلک به پاش سرم وصل کرده بودن و رو چشماش هم چشم بند داشت تا زردی نگیره..

فقط گریه می کردم و مدام بهم می گفتن خانم گریه نکن انرژی مثبت بفرست!!!

آخه چه جوری..

تمام وجودم پر از غم بود هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام و اولین بار روز دوم ببینم اونم این جوری اونم برای چند لحظه دلم می خواست بغلش کنم این همه سختی کشیده بودم برای دیدنش، این همه صبوری کرده بودم..

تا شب چندین بار رفتم و دیدمش و گاهی هم به سختی براش شیر می دوشیدم و می فرستادم..

شب دوم هم گذشت و روز سوم من باید مرخص می شدم اما با اینکه از بیمارستان همیشه متنفر بودم اصلا دلم نمی خواست برم همش تو فکرم بود دخترم حتما بهتر شده و ذارن ببرمش اما وقتی دکترش گفت حداقل یک هفته طول میکشه تا قند خونش تثبیت بشه انگار دنیارو سرم خراب شد فقط اشک می ریختم یعنی باید بچه ام و تنها می ذاشتم و می رفتم؟

باورم نمی شد همش می گفتم خدایا چرا این بلا رو سرم می یاری..

همه بهم دلداری می دادن اما دلم راضی نمی شد خلاصه تا ظهر بیمارستان بودیم و بعدش گفتن باید برین رفتم از دور ازش خداحافظی کردم وانگار تمام وجودم رو توی بیمارستان جا گذاشتم هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری بشه..

وقتی رسیدم خونه مامانم واقعا دلم نمی خواست کسی نه برام اسفند دود کنه و نه حالم و بپرسه احساس می کردم مادر بدی هستم که بچه ام و تنها گذاشتم و اومدم خونه اما مدام به خودم می گفتم صبور باش چاره ای نیست باید خوب بشه این به صلاحشه ..

از فرداش با اون حالم شیر می دوشیدم و همسرم می برد بیمارستان روز بعدش هم خودم رفتم بیمارستان..

طفلک هنوز زیر سرم بود دلم خون بود دستای کوچولوش کبود بود و هنوز چشماش بسته بود حتی حموم هم نبرده بودنش روز پنجم بود که رفتیم بیمارستان وقت ناهار بود و تو اتاق شیردهی داشتم شیر می دوشیدم که گفتن می تونی شیرش بدی..

الهییی بمیرم براش تا اون روز من هنوز بچه ام وبغل نکرده بودم اصلا چشماش و ندیده بودم..

موقع شیر دادن اینقدر هول بودم و می ترسیدم که نمی تونم حسم و صف کنم یه چند تا مک زد و گفتن چون ضعیفه نباید بیشتر مک بزنه..

همون چند تا مک هم برام کافی بود انگار دنیا رو بهم داده بودن..

پنجشنبه بود که رفتیم بیمارستان واسه شیر دادن خانم خواب بود و گفتن صبر کن تا بیدار بشه تا ساعت 2 با همسرم نشستیم که دکترش هم همزمان اومد و گفت می تونید ببریدش خونه!!!

حسش قابل وصف تیست!

یه چیزی مثل ترس، و اضطراب توام با عشق تمام وجودم رو گرفته بود همسرم هم حسابی هول بود و نگران..

زنگ زدم خونه وسایلش و بیارن تو اون فاصله هم حمامش کردن و نکاتی که برای نگه داری اش لازم بود رو بهم گفتن اینقدر کوچیک بود می ترسیدم بغلش کنم درست مثل فرشته ها بود ناز و معصوم..

و بالاخره 5شنبه 25 خرداد هلیا خانم رو بردیم خونه!

وقتی به اون روزا فکر می کنم تعجب می کنم که چقدر صبور بودم و قوی انگار خدا تو لحظه لحظه هاش کنارم بود و در قلبم با تمام سختی ها دخترم رو صحیح و سلامت تحویلم داد..

خدایا شکرت
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان لاله
4 شهریور 91 13:08
خوشحالم که حالتون خوبه و حالا دیگه پیش همید.
ادی
4 شهریور 91 23:50
وای بمیرم . اشکم اومد . یاد خواهرزاده خودم افتادم. میدونم چقدر سختی کشیدی. خدا رو شکر که الان سالمه
mamane helia
8 شهریور 91 2:19
سلام.مامان هليا. منم اين شانس رو داشتم كه مامان هليا باشم. البته دختر من بهمن 89. به دنيا اومده و الان كلللي بزرگ شده. عزيزم خاطره زايمانت رو خوندم. خيلي از استرس ها و نگراني هات رو منم گذروندم. اميدوارم تن دخترت هميشه سالم باشه. از مادري لذت ببر دوست عزيز. روي ماه دختر گلت رو هم ببوس.
باران قلنبه
10 شهریور 91 14:45
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید.این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival یا به لینکش تو قسمت لینکهای وبم مراجعه کنید.مرسییییییییییییییییییییی یادتون نره منتظرماااااااااااااااااااا.
آنیل
2 مهر 91 7:55
وای عزیزم در مورد بستری شدن دخملت بعد از به دنیا اومدنش که نوشتی بغضم گرفت-خیلییییییییناراحت شدم---خدا رو شکر به سلامتی گذشت --ایشالا همیشه سالم و تندرست باشه آمییییییییییییییننننننننننننن
الهه
15 مهر 91 8:37
واي اشكمو در اوردي خانمي با اين توصيفات.خدا رو شكر كه همه چي بخير گذشت.ني ني تون خيلي نازه.منم يه دختر كوچولو دارم كه 7 هفته ديگه بدنيا مياد
سولماز
24 مهر 91 15:32
منم تمام این لحظات سخت رو گذروندم پسر منم 6 روز تو دستگاه بود ولی باز با نوشته های شما گریه کردم ایشالا که همیشه شاد و سالم کنار هم زندگی کنید
نوشین
25 آذر 92 22:21
انگار داری اون روزای منو توصیف می کنی
مامان مهدی کوچولو
4 آبان 93 11:49
سلام عزیزم خاطره زایمانتو که خوندم یاد روزای تلخ خودم افتادم پسر منم رفت تو دستگاه ولی نه به خاطر رشد کم یا...بلکه به خاطر افت اکسیژن خیلی سخت بود درست عین شما وقتی رفتم خونه مامانم دلم نمیخواست برام اسفند دود کنن به ملاقاتم بیان ولی خدارو شکر که الان هردوشون سالمن