هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

عزیز دوست داشتنی من

1393/7/28 0:48
نویسنده : مهربان
1,907 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم..

چند روزه می خوام بیام و برات بنویسم اما فرصت نمیشه خیلی سرم شلوغه و کلی کار دارم..

تو هم که شیطونی شدی واسه خودت..

از صبح که بیدار می شم دنبال تو هستم تا شب..

یا داری می ری بالای مبل یا کشو ها رو می ریزی ازت غافل بشم تلویزیون رو از برق می کشی وقتی تلفن حرف می زنم می ری سراغ تلفن و یا قطعش می کنی یا می زنی روی پخش..

خلاصه داستانی داریم..

وقتی می خوام عکس ازن بندازم اینقدر تکون می خوری و از خودت ادا در می یاری که عکس رو خراب می کنی بعدشم باید بیای خودت عکس رو ببینی..

عاشق مامان بزرگی و هر کسی تلفن بزنه تو می گی مامان مو یعنی مامان جون..

هوا هم کمی سرد شده و تو سرما خوردی و الان خدا رو شکر بهتری..

تو این هفته مان جون و بابا بزرگ از سفر برمی گردن و تو برای اولین بار بابا بزرگ رو تو ایران می بینی..

خیلی دوست دارم عکس الغملت رو ببینم ..

خیلی دوست دارم امسال با بابابزرگ بی حسینیه و مسجد..

می خوام ببینم وقتی بابا بزرگ می یاد تو چی کار می کن؟

همش برام جالبه..

عزیز دلم روزهای سختی گذشته اما هر سختی تموم میشه و بعدش روزهای خوب از راه می رسن..

مهم اینه که تو روزهای سخت زندگی آدم قوی باشه و خودش رو نبازه..

این ماه تولد من هم بود و تو کلی ذوق کردی و واسه اولین بار تو تولد مامانت رقصیدی..

وقتی شمع رو فوت کردیم ناراحت بودی که تو چرا فوتش نکردی..

امسال تو تولدم خیلیییی خوشحال بودم..

چون تو رو دارم..

و یه خانواده خوب و مهربون..

یه دوست درجه یک ..

و یه همسر مهربون..

امسال پاییز رو خیلی دوست دارم!

عزیز دوست داشتینه من مراقب خودت باش و قوی باش..

مامان همیشه دوستت داره

آرام

هلیا در شهر کتاب

اینجا داشتی به این اسباب بازی دست می زدی و این نی نی به تو می گفت نباید دست بزنی!

شهر کتاب 

پسندها (5)

نظرات (4)

مامانِ بهار
28 مهر 93 13:43
خدا حفظت کنه دخملی خوشگل ماماش تولدت هم مبارکککککک
مامان ریحانه
30 مهر 93 0:08
عزیزم تازه با وبلاگت آشنا شدم قسمتی که دخمل کوچولوت تو بیمارستان بود رو خوندم خیلی گریه ام گرفت چون سرنوشت نازنین زهرای منم مثل هلیای ناز شما بوده ولی الان خدا رو شکر که اون سختیها رو پشت سر گذاشتیم ولی من هنوز سختیهام تموم نشده اگه به وبم سر بزنی به زودی ماجرا را متوجه خواهی شد
مامانِ بهار
1 آبان 93 16:50
___████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ________█ _______█
رها
12 آبان 93 16:06
خدا رو شکر عزیزم که میشنوم و میخونم همه چی روبراه است این دومین جاییه که میام و میخونم که دوستان خوبم و خونواده عزیزشون خوب و شاد هستند. الهی که همیشه شادی مهمون دائم خونه تون باشه ببوس اون خوشگل من رو لطفا که اینقدر جیگر و بازیکوش شده