هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

هلیا، شکوفه هلو

اولین محرم هلیا

دختر نازم .. امسال اولین سالیه که تو محرم رو درک می کنی .. امسال اولین سالیه که منم مادر شدم.. امسال اولین سالیه که با تمام وجودم معنای علی اصغر شش ماهه رو می فهمم.. امسال دلسوخته تر از هر سالم.. امیدوارم به حق علی اصغر امام حسین خدا یه نظری به ما بکنه و تو رو برامون سالم و سلامت حفظ کنه .. دوست دارم بزرگ که شدی یه حسینی تمام عیار بشی .. دوست دارم برات مادر خوبی باشم .. دوست دارم رقیه امام حسین رو بشناسی و برات قصه گم شدنش رو تعریف کنم درست مثل مادرم که وقتی برام تعریف می کرد همیشه گریه می کردم و دلم برای رقیه کوچیک می سوخت.. دوستت دارم عزیزم ...
4 آذر 1391

دومین دندون هلیا

سلام خوشکل مامان.. این روزا داری دومین دندون رو هم در می یاری و این دومی انگار اذیتت می کنه وبرام جالبه که اینقدر زود و پشت سر هم داری دندون دار می شی  همش دلت می خواد دست منو گاز بگیری و بخوری یا لباس ات و بلند می کنی و می خوری اش.. لثه هات می خاره و تو دندون گیرت و هنوز بلد نیستی بخوری چون هنوز غذا خور نشدی و فقط شیر می خوری.. این بار که ببرمت دکتر حتما ازش می پرشم که کی می تونم غذا رو برات شروع کنم گر چه من زیاد هم عجله ندارم و دلم می خواد خوب شیر بخوری تا غذا.. تو این هفته بر می گردیم خونه و سفرمون تموم میشه و تو واقعا دختر خوب و صبوری بودی و من باور نمی کردم که اینقدر خوب تحمل کنی.. راستی هنوز کامل غلت نزدی و من کمی برات ...
4 آذر 1391

هلیا عشق من

خوشکل مامان این روزا حسابی شیرین شدی قشنگ منو می شناسی و موقع شیرخوردن یواشکی بهم می خندی منم دلم می خواد بخورمت وقتی تو بغلمی ونازت می کنم و می بوسمت یه ادایی از خودت در می یاری خوردنی چشم هات و خمار می کنی و لب هات و جمع می کنی عین یه گربه ملوس.. جدیدا یاد گرفتی و لگد می زنی یکی با این پا و یکی با اون پا کلی هم ذوق می کنی.. صدا دار می خندی و همش دوست داری باهات حرف بزنم و قربون صدقه ات برم دیروز رفتیم با بابا جون برات فرش بازی خریدیم دوست دارم توش بازی کنی و حسابی کیف کنی.. امروز صبح بردمت بهداشت و خدا رو شکر همه چیزت خوب بود.. خدا رو شکر داری بزرگ می شی و شیرین تر .. یادت نره مامانی قد تمام دنیا دوست داره   قربونه خوابی...
4 آذر 1391

نزدیک های چهار ماهگی

سلام عشقم.. چهارشنبه 20 ام 3 ماهگی ات تموم میشه و چهار ماهه می شی.. داری بزرگ می شی نازم و خیلی شیرین و خوردنی شدی .. تا باهات حرف می زنم غش غش می خندی و از خودت صداهای قشنگ در می آری و یه سری کمه می گی مثل باا یا موو  و یا  آووو .. صدات و ضبط کردم تا بزرگ شدی برات بذارم بشنوی موقع ذوق کردن محکم دست و پا می زنی و همش سرت و این ور و اون ور می کنی تو این ماه کلی بزرگ شدی و حس می کنم دیگه قشنگ منو می شناسی و با چشمات منو تعقیب می کنی وقتی صدات می کنم منو پیدا می کنی زود و دست و پا می زنی.. دست هات و مشت می کنی و هر دوش و می کنی تو دهنت و با زبونت لیسش می زنی.. گاهی هم از سر شیطنت همش شیشه رو با زبونت می زنی بیبرون و...
4 آذر 1391

اولین سفر هلیا با هواپیما

عزیز دله من .. شنبه 13 آبان واسه اولین بار سوار هواپیما شدی قبلش من کلی نگران بودم که گوشت درد بگیره و اذیت بشی واسه همین ساعت شیر خوردنت رو جوری تنظیم کردم تا موقع اوج گرفتن هواپیما در حال شیر خوردن باشی.. سفرمون خیلی طولانی بود و من همش می ترسیدم که طاقت نیاری.. اما تو مثل همیشه منو رو سفید کردی.. اولش که سوار هواپیما شدیم خاتم مهماندار جامون رو عوض کرد و ما رو توی ردیفی نشوند که خالی بود و تونستیم کریرت رو روی صندلی نصب کنیم و حسابی کیف کردی.. وقتی هم که رسیدیم فرودگاه دبی حسابی کیف کردی و مدام چراغ ها و آدم ها رو نگاه می کردی و ذوق می کردی .. توی فری شاپ همه فروشنده ها عاشقت شده بودن و دنبال یه فرصت بودن تا باهات حرف بزنن و ب...
4 آذر 1391

هلیا در آستانه دو ماهگی

عزیز دلم رسما شیرخشکی شدی رفتتت!! اینی که می گم رفت پشتش کلی درده برام یه داغه که یه عمر رو دلم می مونه! و هرگز فراموشش نمی کنم واسه ام خیلی سخته که بپذیرم تو شیرخشک رو به سینه من ترجیه می دی اما باید باهاش کنار بیام مهم راضی بودنه تو هست و اینکه دیگه دلم نمی خواد حرص بخورم.. این روزا یک روز خوب و خوش اخلاق و خوش خوراک و خوش خوابی اما روز بعد، برعکسش گاهی به شدت خسته می شم اما با یه نگاهت همه چی از یادم می ره تو هفته آینده باید واکسن دوماهگی ات رو بزنم اما می ترسم خدا کنه به خیر خوشی بگذره و اذیت نشی.. هفته قبل خونه خاله جون مهمونی می خواستیم بریم که رفتم سر کمد لباس هات و در کمال ناباوری دیدم لباس های سایز صفرت اندازه ات شده پیراهن ها...
4 آذر 1391

واکسن دوماهگی

عزیز دلم امروز با اینکه دلم نمی اومد با بابا جونت بردیمت واسه واکسن دیشب دلم آشوب بود و همش نگران بودم موقع زدن واکسن یه گریه ملوسی کردی که دلم پرپر شد کمی هم تو خونه گریه کردی اما الان خدا رو شکر خوبی و خوابیدی.. قربونت برم من که اینقدر صبوری .. هفته پیش برامون هفته سختی بود اما به خیر و خوشی گذشت و بازم تو با صبرت ما رو سربلند کردی.. عکس های آتلیه رو هم انتخاب کردیم و قراره دو هفته دیگه حاضر بشه خوشحالم که این عکس ها رو ازت انداختم!   ...
4 آذر 1391

تولد سه ماهگی هلیا

  سلام قشنگ مامان.. امروز وارد سه ماهگی شدی ! تولدت مبارککککککک امیدوارم صد ساله بشی و همیشه شاد و سلامت باشی .. دیشب مامانی و دایی جونا اومده بودن خونه مون و کیک تولدت و بریدیم تا به الان واسه هر ماهت یه کیک گرفتیم و برات یه مهمونی کوچولو گرفتیم.. آخرای دو ماهگی ات روزای سختی رو گذروندیم و من خیلی غصه دار بودم اما خدا رو شکر مثل همیشه این روزا رو پشت سر گذاشتیم و صحیح و سلامت هستیم.. این روزا حسابی شیرین شدی و با خنده هات دله منو می بری اینقدر قشنگ می خندی و دست و پا می زنی که تمام وجودم به عشقت فریاد می زنه.. دلم می خواد درسته بخورمت! با پاهات تو شکم بابایی لگد می زنی و کلی دلبری می کنی.. نمی دونی چقدر کشته مرده دا...
4 آذر 1391